بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

شده توو شرایطی باشی که نتونی یه چیزی رو تغییر بدی و دستانت از هزاران طرف بسته ست ولی درست توی همین شرایطم که خودت از اینکه نمیشه تغییری ایجاد کرد حالت بده، حالا درست وسط اینهمه حال بد و دستای بسته همه هم بهت کنایه بزنن؟...درست مثل حال دختر مجردی که از سن ازدواجش گذشته و خودش هیچ تغییری نمیتونه ایجاد کنه و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حال بدش رو بدتر میکنه و حس ترشیدگی بهش میده، درست مثل پسری که کار نداره و به هزار در زده و نتونسته تغییری ایجاد کنه و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس بی عرضگی و بی خاصیتی بهش میده، درست مثل مادری که بچه ش عقب مونده ذهنی شده و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس غم و اندوهش رو هزار برابر میکنه، درست مثل پدری که بچش توو تصادف میمیره و چون اون پشت فرمون بوده حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس زیادی بودن و گناهکار بودن بهش میده، درست مثل ... 

 

اینروزا اصلا از من سابق خبری نیست، هرروزی که میگذره دارم روزها و لحظاتی رو تجربه میکنم که گاهی توو همون لحظه هزاران بار میمیرم و زنده میشم و گاهی دوباره به زندگی برمیگردم. این روزها شاید بشه اسمش رو گذاشت روزهای بزرگ شدنم شایدم پوست انداختنی نو... تلخ ترین روز و ساعت همون روزی بود که توی اون کوچه ای که حالا هروقت ازش رد میشیم همسرم میگه دیگه از اینجا راحت شدیم! قدم میزدم اشک میریختم توو یه غروب زمستونی و به سرانجام مبهمی فکر میکردم که چیزی جز ترس و نگرانی نبود. فقط خودمون میدونیم چی بهمون گذشت اونروز... روزی که یه دستم سونوی دکتر بود که میگفت خونرسانی از بندناف مقاومت داره، یه طرف دکتری بود که نمیدونست چه تصمیمی بگیره و طرف دیگه پسرم بود که زیر نوار قلب حرکتاش رو احساس نمیکردم و ما بودیم و ظهری که غروب شده بود و همچنان توی مطب بودیم و دکتری که دیگه شروع کرده بود با همکاراش مشورت کردن و در نهایت ختم بارداری اعلام شد. تا صبحی که نخوابیدم، و خدایی که تا اینجاش حافظم بود و حالا بعد از اینشم اگر نباشه من هیچم... دم اذان ظهر بود که پسر سه کیلوییم صورت به صورتم چسبید و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... تمام دنیام انگار توی یه لحظه زیر و زبر شد...نه درد عمل نه حال بد هیچی نمیتونست خوشحالی و شادی اون لحظه رو ازم بگیره، اصلا انگار سختی و درد با مادر بودن عجینه و خودت با گوشت و پوست و استخونت به جون میخری. حالا پسرم چندروزه که کنارم داره نفس میکشه و من چندروزه که تمام زندگیم رو یادم رفته و اصلا نمیدونم زندگی قبلم چجوری بود و بعد از اینم چجوریه و تمام زندگیم شده موجودی که من مامانشم...

حالا چندروزه که مامان شدم و هرگز حالم توصیف کردنی نیست...

وقتی فکر میکنم به این دورانی که دارم سپریش میکنم میبینم از اول تا آخر همه چیز خداست ولی توی بچه دار شدن هزاران برابر فقط و فقط و فقط خداست و تو نه قادری موجودی رو خلق کنی و نه حتی قادری حفظش کنی و من بیشتر از هروقت دیگه توو این روزا احساس نیاز میکنم در برابر خدایی که قادر مطلقه و بیشتر از هروقت دیگه ای با گوشت و پوست و استخونم میفهمم همه چیز دست خودشه و بخواد میشه و نخوادم نه. هیچوقت به سختی های این ماه هایی که گذروندم فکر نکردم که برعکس وقتی یکبار وسط دردهای جسمانی روزمرم همسرم ازم پرسید بارداری سخته آره؟ بهش گفتم من از خدا خجالت میکشم بگم سخت بود چون اونقدر زن هایی رو دیدم که در این دوران سختی هایی رو متحمل شدن که درواقع به اون بارداری ها میگن سخت نه من. واقعا هم هیچوقت فکر نکردم که دارم سخت ترین روزای زندگیم رو میگذرونم حتی یه وقتایی هم که برام سخت تر از روزای قبل بود سعی کردم سختیش رو خودم تنهایی به شب برسونم و نه به خانوادم میگفتم که نگران بشن نه حتی همسرم.

اونروز که مادرم تلفنی با یکی از اقوام صحبت میکرد و داشتن درباره من حرف میزدن دیدم مادرم میگه بنده خدا فلانی( من) که تا ۵ ماه فقط ویار داشت، خیلی اذیت شد. تازه خودم یادم افتاد که آره دقیقا من تا ۵ ماه حالت تهوع داشتم، هیچی نمیتونستم بخورم شاید فقط یه تیکه نون توو روز، و اونقدر اون روزا کش دار بود و تموم نمیشد و برعکسِ حرف همه که بهم میگفتن سه ماه اول تموم بشه درست میشی ولی من درست نشدم تا پنج ماهگی که بقیه خودشون میگفتن واسه تو طولانی شد! تازه یادم افتاد وقتی همسرم میخواست سفر کاری بره و به خاطر کرونا تمام وعده های غذاییش رو میخواستم آماده کنم و اومدم کتلت و لوبیا پلو درست کنم چجوری دماغ و دهنم رو با روسری بسته بودم و با هر یدونه کتلتی که مینداختم گریه میکردم و قادر نبودم یه ماهی تابه ساده کتلت درست کنم ولی اونقدر برام عادی بود و اونقدر پذیرفته بودم حالم رو که وقتی اونروز توی جمع داشتم تعریف میکردم که سر کتلت انداختن گریه میکردم مادرم با تعجب نگاهم میکرد و میگفت پس چرا داری الان میگی؟ تازه یادم افتاد نصف بیشتر روزای هفته خونه مادرم بودیم و اگر مامانم نبود که هربار کلی هم غذا بده بیاریم من قطعا اون پنج ماه رو نمیتونستم بگذرونم، اونم منی که تا قبلش هیچوقت دوست نداشتم مادرم برام بیفته به زحمت و بر خلاف خیلی از بچه ها که دائم پیازداغ و سبزی فریزرشون رو هم مادرشون بعد ازدواج میده بهشون ولی من همیشه در برابر لطف های اینچنینی مادرم مقاومت میکردم تا قبل از بارداری و دوست نداشتم مادرم با دوبرابر سن من به فرض شور و ترشی من رو بندازه ولی پنج ماه اول بارداری من اونقدر نیازمند مادرم بودم که اصلا مقاومتی نمیتونستم بکنم‌.

بارداری مرحله به مرحله میره جلو و توی هر مرحله چیزایی رو تجربه میکنی که هیچوقت تجربه نکردی. بعد پنج ماه ویارا تموم شد ولی پا درد شروع شد مخصوصا توو خواب، خیلی شبا از خواب بیدار میشم گریه میکنم از پا درد، بعضی روزا دچار نفس تنگی و سرفه شدم حتی اورژانس اومد ولی حتی به خانوادمم نگفتم، حتی همون لحظه ای که همسرمم میخواست زنگ بزنه اورژانس بهش میگفتم چیزی نیست بابا طبیعیه...نشستن، بلند شدن، نماز خوندن، دستشویی رفتن، کارای ساده خونه رو کردن همه این کارای ساده برام مدت هاست که شده سخت ترین کار دنیا، توی خواب یه دنده به دنده بخوام بشم گاهی گریه م میگیره، باید از هزار تا لبه ی تخت کمک بگیرم. همین ماهی که گذشت وقتی شروع کردم به خونه تکونی روزا پنج صبح بیدار میشدم و نشسته کارامو میکردم، نشسته نشسته سراغ کابینتا میرفتم، قادر نبودم ولی با خودم میگفتم خونم رو باید تمیز کنم و هرچی هرکی میگفت نکن با خودم میگفتم خب من نکنم پس چه کسی بکنه؟ بالاخره این خونه منه و خودم باید کارامو بکنم. حتی به مادرمم وقتی کل خونه رو با احساس ناتوانی و به معنای واقعی کلمه مشقت خونه تکونی کردم تازه گفتم که نگران نشه که نترسه که بلند نشه بیاد کمک. حتی یادمه برای شستن پادری هامون وسط حموم که نمیتونستم دولا بشم چقدر به خودم فشار آوردم تا تونستم دوتا دونه پادری رو بشورم و هرچی همسرم توی این ماه ها گفت کار نکن هربار گفت دستشویی نشور، حموم نشور، پادری نشور، ظرف نشور، مبل نشور و خونه تکونی و کارای روزمره رو نکن بذار بیام ولی وقتی شب میامد من تمام کارا رو کرده بودم و تمام این ماه ها سعی کردم زندگی عادیم رو بکنم هرچند خودم آدم عادی قبل نبوده باشم تا بیشتر از همه همسرم اذیت نشه‌. شاید توی این ماه ها کلا چندبار سینک ظرفشوییمون پر ظرف بوده باشه وقتی همسرم اومده خونه و شسته، وگرنه یادم هست حتی روزی رو که ظرف میشستم و از حال بد گریه میکردم ولی بازم خودم کارای خونه رو میکردم هرچند قادر نبودم. 

مرحله های این دوران برای هر مادری یجوره...در کنار تمام اینا هرماه باید یه آزمایشی میدادم که وسطا عدد آزمایشم رفت بالا و از کنترل خارج شد و چه استرسا که نکشیدم، چقدر این دوران نی نی سایت رو نگشتم ، هرچی رسیدم به مراحل آخر انگار یهویی ناتوان شدم و این روزا حتی نشسته غذا خوردنم برام سخته. سردردهای هرروزه از وسط این دوران که استامینوفین بدون کدئین و منیزیم و آب و هیچی هم نمیتونست درمانش باشه، معده دردهای وحشتناک که از اواسط این دوران تا همین حالا همراهم هست و با قرصایی که ناشتا و شبا قبل خواب میخورم آروم میشه، پا درد، احساس سنگینی و ناتوانی که حتی دیگه قادر نیستی جوراباتم خودت پات کنی و ممکنه برای پوشیدن یه شلوار ساده حتی گریه ت بگیره، همه اینارو دارم تجربه میکنم اما به چشمم سخت نیست و میگم طبیعیه...حتی اینروزا که دچار یه علائم عجیب غریبی شدم که یه اصطلاح پزشکی هم داره ولی اسمش یادم نیست که یهو حالم بد میشه و دکتر میگه هرجا هستی باید توو این شرایط دراز بکشی یه چیز شیرین یا شور بخوری و بارها توو همین ماه این حال بد رو تجربه کردم مثل همین دیشب که بعد شام حالم همونجوری شد و نمک میخوردم و بغضم رو قورت میدادم. حتی وسط مهمونی اونقدر حالم همینجوری بد شد که هفته پیش از اول تا آخر مهمونی رو توو اتاقشون دراز کشیده بودم. اما هیچوقت فکر نکردم دارم روزای سختی رو میگذرونم چون من واقعا بارداری های خیلی سخت تر رو برای آدمای دیگه دیدم و اصلا احساس میکنم ناشکریه اگر من دربرابر اونا بگم سخت. تازه همیشه میگم خداروشکر راحت گذشت خدایا باقیشم راحت بگذره و سختی هاش حتی به چشمان خودمم نمیاد که به جاش معتقدم طبیعت این دورانه. 

از اینا گذشته خیلی روزا به خاطر طبیعت همین دوران به لحاظ روحی بهم ریخته بودم، خیلی روزا اونقدر هورمون ها کارشون رو خوب انجام میدن که میبینم نشستم دارم الکی گریه میکنم ولی شب که همسرم میاد خودم رو جمع و جور میکنم. یه روزایی مثل بچه ها میشدم و فقطم ترکشام به همسرم میخورد که خودم میدونستم حالم دست خودم نیست. و حتی خیلی روزا احساس کردم دارم افسردگی بارداری میگیرم که سعی میکردم با بیانش به همسرم به خودم برای عبور از این روزا کمک کنم، حتی گاهی واقعا مثل بچه ها گریه میکردم میگفتم قربون صدقه برو من حالم خوب بشه، موهامو ناز کن من حالم خوب بشه ، رک وسط گریه هام میگفتم من حالم بده توجه کن محبت کن الان تا خوب بشم و قطعا درک همچین حالاتی برای مردی که مثلا توو عالم خودشه و نشسته روی مبل و داره فیلم میبینه و حالا یهو یکی با گریه بیاد جلوش بگه قربون صدقم برو حالم بده سخته ولی خب با کمکش سعی کردم روزایی که حال روحیم دست خودم نیست رو خوب کنم و نذارم روحیه م خراب بشه و خراب بمونه.

این مابین از اول بارداریم یه پیجی رو دنبال میکردم که دختره مثل من باردار بود ولی جلوتر از من بود سن بارداریش. شاید خیلی از چیزهایی که بقیه مادران تجربه کردن رو اون حتی تجربه هم نکرده باشه توو بارداریش مثل همین ویار اما خودش از اول بارداریش معتقد بود سخت ترین بارداری رو داشته. حتی وقتی مثل همه زن های باردار الکی حالش بد بود و گریه میکرد باز بیشتر معتقد میشد که سخت ترین بارداری رو داره با وجودی که حتی برای کارای خونه ش هم نیروی کمکی میامد، تمام مدت بارداریش رو در سفر و گشتن بود و به قول خودش بارداریش خیلی زود گذشت. و هربار که میگفت سخت ترین دوران بارداری رو داشته با بیان علت های پیش پا افتاده واقعا با خودم میگفتم چجوری سخت میبینه؟ مثلا از سفر میرسید خونه و گریه میکرد و همین حال روحی که دست خود آدم نیست رو معتقد بود سخت ترین بارداری پس مال اونه. الان مدتی میشه که زایمان کرده، دیروز از سختی های بعد زایمانش میگفت و بعد چیزایی نوشته بود که خیلی منو به فکر انداخت. نوشته بود اصلا شماها میدونستید من توو دوران بارداریم فلان امپولارو میزدم؟ اون امپولا کلی درد داره و هربار مایع ش رو که خالی میکنی کلی توو بدنت سوزش ایجاد میشه و من سخت ترین بارداری رو داشتم!... میدونید چی باعث شد فکرم مشغول بشه بعد خوندن متنش؟ اینکه منم دقیقا همون آمپولارو هرروز دارم میزنم منم یه وقتایی که همسرم یا خودم میزنم اونقدر درد داره که اشکام میاد ولی بلافاصله به این فکر میکنم که حتما بد زدم وگرنه یه سوزنه دیگه... به این فکر میکردم که چقدر نگاه آدم ها به زندگی فرق داره. اون دوران بارداریش رو سخت ترین بارداری ممکن میدونه در حالی که شاید حتی یک صدم خیلی از سختی های مادران دیگه رو نکشیده باشه ولی سخت میبینه. و سخت دیدن، نگاه اونه و چقدر نگاه های ما میتونه زندگی مارو تغییر بده. از خودم ننوشتم که به قول حسن ریوندی که میگه وقتی یه ایرانی از بدبختیش میگه بقیه تا ثابت نکنن که از اون بدبخت ترن ول کن نیستن! منم ننوشتم که بگم من از اون سختی کشیده ترم ولی متواضعم و دم نمیزنم پس من چقدر زن خوب و متینی ام و آفرین به من!... نه، داستان این حرفا نیست... فقط بعد هربار خوندن و دنبال کردنش به نگاه متفاوت آدما فکر میکنم که هرکسی دوران زندگیش رو یجوری میبینه، یکی از مجردیش لذت میبره، یکی مجردیش رو اوج تنهایی و بی کسی میدونه، یکی از بچه داری لذت میبره، یکی بچه رو مانع و محدودیت میدونه. یکی متاهلی رو خوب میبینه اون یکی آغاز روزای سخت و مسئولیت سنگین داشتن و ماها توو هرثانیه و لحظه و روزای زندگیمون شاید حتی خیلی جاها شبیه هم باشیم ولی نگاه هامون به زندگیه که مارو متفاوت میکنه. این ماییم که انتخاب میکنیم مسائل و روزای زندگی رو سخت ببینیم یا سختی هارو هم طبیعت هر دوره از زندگی...نگاه ماست که زندگی مارو میسازه. من نمیگم کدوم نگاه درست یا غلطه. شاید اصلا نگاه اون درسته، شاید اصلا نیاز باشه آدم گاهی سختی هاش رو بگه. من نمیگم نگاه اون درسته یا نگاه من. من فقط فکر میکنم چقدر نگاه آدما با هم فرق داره اون دوست داره روزای مادر شدنش رو سخت ببینه و من نه و این درست همون نقطه ایه که ما آدمارو از همدیگه متمایز میکنه.

من معتقدم یکسری کارها واقعا اعصاب فولادین و اخلاقی خوش و صبر ایوب میخواهد ، مثلا همین خانم الف که یا پزشک است و یا ماما و ادمین گروه ما مادران گرد و قلمبه است و مثلا بهمان آموزش های دوران بارداری را میدهد و خب هر دقیقه و ثانیه هم یکی از این مادران سوال دارد و او همه را پاسخ میدهد و گاهی خود من از سوالات بقیه کلافه میشوم، گاهی بعضی سوالات را واقعا چرت و بیهوده میدانم، مثلا مامانی سوال میپرسد شیر برنج میتوانم بخورم؟ گاهی حتی دلم میخواهد مامانی را به قطعات نامساوی تقسیم کنم ولی خب او اعصابی فولادین دارد حتی در برابر یکی از مامان ها که بعد از هربار سوال پرسیدن اش منتظر است خانم الف درجا و آنلاین به سوالاتش پاسخ دهد و هیج درکی ندارد که او یک پزشک است کلی کار دارد، حتی زندگی دارد، خواب و استراحت دارد و درجا بعد از پنج دقیقه دیر شدن سوالش مینویسد چرا پاسخ نمیدهید؟ و من قطعا اگر جای خانم الف بودم تا الان چهل هزار باری او را ادب کرده بودم ولی خب خانم الف بی تفاوت از این چراهای طلبکارانه اش هروقت آنلاین میشود سوالات او را پاسخ میدهد. اما خب جدای از این حرف ها امروز که داشتم سوالات را میخواندم با خودم فکر میکردم واقعا اعصاب فولادین از لازمه های ادمین همچین گروهی ست چرا که او با یک مشت مامانی سروکار دارد که برای کوچک ترین چیزها هم استرس دارند و همه دائم دارند میپرسند فلان چیز و بهمان اتفاق افتاده است حالا چکار کنم؟ خطرناک نیست؟!!

 

ساندویچ کالباس برای ما بچه های دهه شصتی و احتمالا دهه های قبل تر از ما لاکچری ترین خوراکی ای بود که میشد در کیف مدرسه یک نفر پیدا شود. آنقدر لاکچری بود که یادم هست خیلی ها لای نان لواش کالباس را قایم میکردند و دو دستی طوری که از هیچ گوشه و کنارش کسی نفهمد کالباس است گاز میزدند که نکند یک وقت به همکلاسی دیگری هم بدهند، اما خب امان از بوی ساندویچ کالباس ته کیف مدرسه. روزهای اردو خوشحال ترین بودیم چون از چندهفته قبل تر پول هایمان را جمع میکردیم تا برای روز اردو برویم چندورقی کالباس بخریم و لای نان ساندویچی بپیچیم و پادشاهی کنیم!... در واقع بخش اعظم خوشحالیمان در روز اردو انتظار برای در دست گرفتن همان ساندویچ کالباسی بود که از شب قبل اردو از ذوق میخواستیم گوشه یخچال حاضر آماده باشد و هرچه مادر میگفت گوجه و خیارشورش را فردا میگذارم نانش خیس میشود باز در کَتِمان نمیرفت و تن میدادیم به نان ساندویچی خیس شده از آب گوجه و خیارشور... چقدر دلم برای آن بوی خاص که فقط ته کیف یک بچه ی دهه شصتی روز اردو میشد پیدایش کرد تنگ شده است. حالا یک گوشه از فریزرمان پر است از انواع و اقسام کالباس ها با طعم های مختلف، خیارشور هم که پای ثابت تمام وعده های من است، گوجه هم که همیشه آن گوشه یخچال پیدا میشود اما دلم این ساندویچ را نمیخواهد، دلم برای آن بوی قدیمی تنگ شده است، برای اتوبوسی که ما را میبرد اردو و ما تنها دلخوشی مان این بود که زودتر برسیم و ساندویچمان را در دستانمان بگیریم. 

 

من فکر میکنم خیلی از ماها علیرغم شعارهایی که بلدیم ولی دنیامون با شعارهامون خیلی فاصله داره. همه ی ماها حداقل برای یه بارم که شده به خودمون گفتیم هیچکی از بیرون قرار نیست بیاد حال مارو خوب کنه، هیچکس نمیتونه ناجی ما باشه، حال خوب ما بسته به خودمون داره ولی چقدر تونستیم خودمون حال خوب خودمون باشیم؟ ماها بارها و بارها که از خواب بیدار شدیم یه روزایی با خودمون گفتیم هرچی غم و اندوهه دیگه بسه، یه ماسک ماست و عسل درست کردیم زدیم به صورتمون، لباس قشنگامونو از دخمه دراوردیم، ریشو تراشیدیم، موهارو گل سر زدیم، ماها یه روزایی سعی کردیم حالمون با این کارها خیلی خوب باشه، سعی کردیم خیلی خودمون رو دوست داشته باشیم، حتی یه وقتایی بلند شدیم رفتیم برای خودمون خرید کردیم، هدیه خریدیم، قهوه و دمنوش مورد علاقه مون رو درست کردیم و کتاب مورد علاقمون رو باز کردیم و سعی کردیم به خودمون بفهمونیم که ما خیلی خودمون رو دوست داریم. حتی بعضی هامون این " ما خودمون رو خیلی دوست داریم" و " ما اولویت زندگی خودمون هستیم" و " ما برای خودمون خیلی ارزش قائلیم" رو بارها و بارها به بقیه هم گفتیم و همیشه توو همه جمع ها سینه سپر کردیم که من خودمو خیلی دوست دارم!... ولی وقتی میریم توو عمقمون میبینیم اون ماسکه اون قهوهه اون شعارها و جملات قشنگ حال مارو نهایتا دو روز خوب کردن، ما نیاز داریم یکی مارو دوست داشته باشه تا ما هم خودمون رو دوست داشته باشیم. آره عملا نباید اینطوری میشد، عملا ماها باید عاشق خودمون میبودیم بی اینکه نیازی به کسی داشته باشیم ولی ما یعنی ما آدمیزاد نیاز داریم به دوست داشته شدن هرچقدرم که بخواهیم توو تمام جمع ها سینه سپر کنیم و بگیم من خودمو خیلی دوست دارم و به خودم خیلی اهمیت میدم هرچقدرم در ظاهر تنها باشم، ولی تهش بیشتر از همه اینا دوست داریم یکی باشه مارو دوست داشته باشه تا ما هم بتونیم به واسطه ی عشقش به واسطه ی دوست داشتنش خودمون رو دوست داشته باشیم.

میدونی چی میگم؟ ما سالها نشستیم جلوی آینه و عیب هامون رو برای خودمون ردیف کردیم، کافی بود توو این سال های عمر چهارتا آدم اشتباهی هم اومده باشن توو زندگیمون و گند زده باشن به تمام اعتماد به نفسمون و دیگه باورمون شده باشه که ما جذاب نیستیم، ما مهره مار نداریم، ما برخلاف شعارهامون دوست داشتنی نیستیم که کسی پامون نمیمونه، که هرکی میاد میره یا باهامون نمیمونه یا اصلا مارو نمیخواد یا هم حتی یه خواستگار ساده هم مارو نمیپسنده...ماها حتما یه نقصی یه عیبی یه چیزی داریم که هیچکی توو این دنیا مارو یه جور خاص دوست نداره. ماها لابد واقعا دوست داشتنی نیستیم که الان جای اون دختر و پسره که نشستن توو چمنا و دارن شیر کاکائو میخورن و با موهای هم بازی میکنن و لابد حرفای عاشقانه هم میزنن نیستیم. خیلی از ماها بر خلاف شعارهای قشنگمون ولی از درون فقط خودمون میدونیم چه سالیان درازیه که اعتماد به نفسمون از دست رفته، عشق به خودمون از دست رفته... آره ما آدمیزادیم و نیاز داریم به یه ناجی، هرچقدرم که بگیم کسی قرار نیست بیاد حال مارو خوب کنه. ولی خودمون که میدونیم اگر کسی بود که مارو بلد بود، گریه هامون، خنده هامون براش مهم بود حال ما خوب میشد. ما که خودمون میدونیم اگر یکی بود از اون جنس آرامشی که قرآن میگه، آره دارم درباره جنس مخالفی حرف میزنم که حال ما باهاش خوب میشه چون خدا هم میگه کنار هم آرامش میابید، که هر شب میتونستیم کل اتفاقات روزمون رو براش تعریف کنیم، حتی ساده تریناش رو، یکی بود که وقتی ناراحتیم بفهمه، لوسمون کنه، نازمون کنه، دوتا حرف عاشقانه بزنه تا استرسامون یادمون بره، یکی بود که مرهم و محرم حرفامون، رازامون، خستگی هامون، دلشوره هامون، دغدغه هامون بود ما حالمون خوب میشد. ما که خودمون میدونیم اگر یکی بود که به عشقش همیشه لباس قشنگارو از دخمه در میاوردیم، همیشه گل سر میزدیم، همیشه ریش و سیبلامون رو شیش تیغ میکردیم، همیشه بوی خوب میدادیم، همیشه به خاطر وجودش انگیزه داشتیم کار کنیم حتی شده دو شیفت، همیشه انگیزه داشتیم به خاطرش غذا درست کنیم حتی شده در اوج خستگی و بی حوصلگی اونوقت حالمون بهتر بود. 

خودمون رو که نمیتونیم گول بزنیم ماها از یه سنی به بعد انگار دیگه حالمون خوب نیست هرچقدرم برای خودمون از محل کار برگشتنی گل بخریم، هرچقدر آهنگ شاد بذاریم و برقصیم، هرچقدرم که بریم با دوستامون بیرون و بگیم به سلامتی عشق و حال و جوونی و این آزادیمون، هرچقدرم که درس بخونیم و بگیم هدف ما اینه، هرچقدر صبح تا شب خودمون رو با کار خفه کنیم و از خستگی فقط بخوایم خوابمون ببره، هرچقدرم که به خودمون برسیم و بگیم ما عاشق خودمونیم؛ ما ته تهش دوست داریم یکی عاشقمون باشه، دوست داریم یه ادم درست بیاد سر راهمون قرار بگیره و ما کنارش حالمون خوب باشه، آدمی که به قول سعدی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ...و بیاد و اصلا یادمون بره تمام غم هامون رو، تنهایی سالیانمون رو... ماها نیاز داریم به یه ناجی که خیلی آدم متفاوتی نیست، دوتا دست داره پا داره عین خودمون یه آدم معمولیه با کلی اخلاقای خوب و بد اما حال ما کنار این آدم معمولی ولی درست خوبه‌. ما نیاز داریم یکی بیاد اونقدر حرف زدن ما، کارای ما، قیافه ما، حتی رنگ شال گردنمونم براش مهم باشه که حس کنیم بعد سالها ما هم مهمیم!...ما نیاز داریم یکی بیاد که براش مهم باشه وقتی داریم غذا میخوریم و دهنمون سوخته و میگیم آخ برگرده و یه الهی بمیرمی چیزی بهمون بگه تا حس کنیم ما هم برای یکی ارزش داریم...ما نیاز داریم یکی بیاد که خال های گوشتی ما، دندون های کج ما، دماغ بزرگ ما، چاقی و لاغری ما، موهای کم پشت ما، انگشتای دراز ما، و هر چیزی که ما سالها در خودمون عیب دونستیمش برای اون عیب نباشه که برعکس مارو با همه عیب هامون بخواد تا حس کنیم چقدر سالها به خودمون جفا کردیم که خودمون رو بابت نقص هامون دوست نداشتیم تا حس کنیم ما هم میتونیم دوست داشتنی باشیم. 

آره ما نیاز داریم یکی مارو اونقدر دوست داشته باشه که یادمون بیاره ما هم میتونیم خودمون رو دوست داشته باشیم، ما هم لایق دوست داشتنیم، ما هم حتما یه چیزای خوبی داریم که یکی دلبستمونه و فقط عیب و نقص نیستیم، ما نیاز داریم یکی اونقدر دوستمون داشته باشه که تمام سالهای دوست نداشته شدنمون رو جبران کنه و وقتی یه روز برمیگردیم به گذشته اشک گوشه جشمامون جمع بشه و یادمون بیاد جه تنهایی هایی که نکشیدیم، چقدر که دلامون شکسته نشد، چه ناامیدی هایی که نچشیدیم، چه روزایی که از سر نگذروندیم و حالا یکی هست که اونقدر براش دوست داشتنی بودیم که اصلا یادمون رفته یه روزایی فکر میکردیم حتما ما دوست نداشتنی ترین آدم روی زمینیم.آره ما نیاز داریم، نه نیاز که اصلا حق ما از این زندگیه که یکی فقط یکی توی این دنیا باشه که مارو متفاوت از مامان و بابا و خواهر و برادر و دوست و همکار و فامیل دوست داشته باشه. این حق ما از دنیاست که در حریم دوست داشتن یک نفر باشیم تا حالمون کنارش خوب باشه.

 

نیاز دارم زودتر از این روزهایی که در تقویم گیر کرده ام بگذرم، نیاز دارم زودتر آینده ای که منتظرش هستم از راه برسد و من وسط یک عصر دل انگیز اردیبهشتی وقتی دارم چای و گل محمدی میخورم با یک لبخند بگویم یادش به خیر چه زود گذشت... استرس درست همان چیزی که همیشه و در تمام مراحل زندگی ام با من بود و حالا بیشتر از هر وقت و زمان دیگری مرا زمین گیر کرده است...دلم میخواهد همسرم را بعد از یک روز سخت کاری اش که حالا از خستگی به خواب رفته است بیدار کنم و بگویم ببین من احساس میکنم نیاز دارم سوار ماشین شوم بعد شجریان بخواند و همین طور کوچه پس کوچه ها را بگردیم و حتی باران هم ببارد و بعد من همین طور الکی گریه کنم برای اینکه دلم میخواهد از این روزهای پر اضطراب عبور کنم اما هرروز برایم هزار سال میگذرد اما نه دلم می آید او را بیدار کنم نه بارانی میبارد و نه شهر مانند گذشته است... عصر یخیِ غم انگیزی ست...یکسال است که به قول علیرضا آذر: با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟ ... همه جا را خاموشی زده اند، بیماری تا مغز استخوان شهر رسیده است و مانند کتاب کوری گویی تمام مردم شهر بهم ریخته اند و حالا هم میگویند ویروس این ویروسی که کارش کن فیکون کردن جهان بود هنوز هست و ۹ شب همه جا خاموشی ست و منع تردد... اصلا دلم کسی همچون خودم را میخواهد درست در آن روزی که خواهرزاده ام نمیدانم برای آمدن چه روزی اما لحظه شماری میکرد تا آن روز زودتر برسد و بهش گفتم یک چشم به هم زدن آن روز هم میرسد، مثل برق و باد؛ نیاز دارم کسی حالا همچون خودم بنشیند کنارم و همین جمله را بهم بگوید که یک چشم بر هم زدن، که همچون برق و باد و من هم همچون خواهرزاده ی کوچکم هی چشمانم را ببندم و باز کنم و بگویم خاله چرا پس چشمانم را میبندم و باز میکنم اما آن روز نمی آید؟ اما برای حالای من تنها آرامش همین است که چشمانم را هی ببندم و باز کنم و بعد ببینم این روزهای تقویم گذشته است...دروغ چرا حس مادرانه آنقدر قوی ست که از لحظه ای که میفهمی داری مادر میشوی تا آخرین روز عمرت تمام تو را در برمیگرد...تمام تو را..تمام لحظاتم، افکارم، دغدغه هایم و حتی ثانیه ها و نفس هایم در فکر به او میگذرد؛ این روزها برایم جان کندنی ترین روزهاست...میخواهم بگذرند، میخواهم رها شوم از اضطراب از استرس، میخواهم روزی هزار فکر بی دلیل و ترسناک از مغزم عبور نکند، میخواهم هرروز یک علائم جدید در بدنم مرا تا مرز سکته نرساند، میخواهم این روزهای نفس گیر همچون برق و باد عبور کند و من برسم به او، به نفس هایش، به لمس صورتش، به بوی تن اش ، به پسرم...میخواهم زودتر عبور کنم از این زمستان از این دی و برسم به بهار، به سبزه ی سبز کرده ام، به ماهی گلی در تنگ آبی خانه ام، به هفت سین، به یک سلفی سه تایی...پسرکم، امروز نفس های مامان از عصری بد میزند، تو نگران نباش، تو فقط سفت به مامان بچسب من هم باز به سراغ خدا میروم تا خودش حافظ هردویمان باشد ، میدانم که او حواسش به دل و دعای یک مادر هست.

ماه اخر بارداری سخت ترین و جان کندنی ترین ماه برای یک مادر است.

خدای بزرگ خودت حافظ پسرم باش... 

محتاجم به دعاتون دوستان خوب...

 

دلم همون سلف نامرتب رو میخواد، همون که عصرا از خستگی و گرمای وحشتناک شهر با رفقا لیموناد و شکلات سفارش میدادیم و مینشستیم روی صندلی های آهنی سوراخ سوراخ و بی اینکه فکر کنیم دوتا میز اونورتر کسی هست یا نه بخندیم و بخندیم و بخندیم..‌. دلم تنگه برای روزایی که به دو روز بعدش فکر نمیکردیم، توو حال بودیم و خوش...

نشستم وسط سی سالگی با یک عکس چهاربعدی در دستانم... عکس پسرم هست که حالا میدانم کله اش پر از مو است، یک کیلو و چهارصد و چهل و یک گرم است...چشمانش بسته است...هزاران بار بر این عکس بوسه زده ام...هزاران بار به عکس اش نگاه کرده ام و خواندم : یکی توی دلمه/ فرق داره با همه/ واسش جونمم بدم/ بازم خیلی کمه/ یه حسی توو چشاش/ دلم رفته براش/ مثل اون دیگه نیست/ مال من بشه کاش...نیامدم از روزهایی که گذشت بنویسم که روزهای سختی بود...فقط نگاهم به آینده است و روزی که صورتش را روی صورتم بگذارند و نفس هایش را بشنوم...پای هر نماز فقط از خدا او را میخواهم که او را بهم ببخشد و حافظ پسرم باشد...نمیتوانم از حالم بگویم فقط احساس میکنم دارم در او حل میشوم و تمام من دارد او میشود.

 

+ نوشته ای به وقت ۲۹ آذر...

از اون بیست و دویی که عنوان پستاش از علیرضا آذر بود و عکس های پست هاش عکسای امیر علی. ق  و خود پستاشم دنیای خاص خودش بود نمیدونم چقدر گذشته شایدم اصلا نگذشته ولی بیست و دوی حالا نشسته وسط سی سالگی و به تنها چیزی که فکر نمیکنه نوشتنه‌...احساس میکنم مادر شدن داره میشه تمام من، داره میشه تک تک ذرات وجودم. حالا که چشم باز میکنم تمام دغدغه م تمام دلخوشیم پسرمه که داره هرروز توی وجودم بزرگ تر میشه و گرچه نفس کشیدنمم سخت شده ولی دلخوشم به هر گرم به گرمی که رشد میکنه. هر صبح زنده به اینم که تا شب تعداد حرکاتش رو بشمارم که نکنه یه وقت کم شده باشه...از این مطب به اون آزمایشگاه در رفت و آمدم و تنها فکر وخیالم سلامتیشه. هر روز خدا رو به هزار زبون صدا میزنم و میگم خدایا پسرمو به ما ببخش، تو خالقشی خودتم برام حفظش کن. حتی دعاهامم فقط شده اون. شاید خنده دار باشه ولی حتی برای زن آیندشم دعا میکنم که خدایا یه همسر خوب نصیب پسرم کن. گاهی که دیگه خیلی روزا برام سخت و نفس گیر میشه و این انتظار، طولانی میگذره میرم سر وقت کمدش یه جفت از کفشاشو برمیدارم بوس میکنم تصورش میکنم که بیاد و اینارو پاش کنم. جان مادر حالا میدونم تقریبا چه شکلیه، چون ازش یه عکس چهاربعدی دارم که چندروزه شده تمام زندگیم که هی نگاش میکنم و بوسه بارونش میکنم. دوست ندارم به هیچی توو این دنیا فکر کنم جز اون، دوست ندارم هیچی رو ببینم جز اون، دوست ندارم به حتی یک ثانیه قبل از داشتنش برگردم. نشستم این روزا وسط انتظاری شیرین اما سخت. تقویمی که روزاش برام نمیگذره و هرروزش انگار هزار سال نوری طول میکشه. بی صبرانه منتظر نشستم که بیاد اون روزی که صورتش رو میچسبونن به صورتم، نفساشو برای اولین بار حس میکنم، میدن بغلم و میشه مال مامانش. بیست و دوی اینروزا دلش میخواد فقط مامان باشه نه هیج چیز دیگه ای‌. 

این پست فقط برای اون عده ای که جویای احوالم بودن تا بگم من خوبم دوستای خوبم و محتاج دعاهاتونم خیلی زیاد، خیلی زیاد...ببخشید دستم به نوشتن نمیره.