بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

یک صبحانه ی اَبَر خوشمزه یادتان بدهم درست کردن بلدید؟😏

اگر سرمایی هستید، اگر دنبال یک صبحانه ی متفاوت و خوشمزه میگردید صبح ها و از صبحانه های تکراری خسته اید، اگر در این سرمایی که چندان هم سرد نیست:/ دنبال یک صبحانه ی خیلی گرم میگردید که قشنگ بمب انرژی باشد و تا شب شما را نگه دارد و بدنتان را گرم کند آنقدر که ده دقیقه بعد از خوردن اش گُر بگیرید و عرق بریزید:دی ، اگر کوهنوردید و در دل طبیعت نمیدانید چه بخورید، اگر نمیدانید جمعه های خود را چگونه آغاز کنید و خلاصه اگر دنبال یک صبحانه ی خیلی خوشمزه و مفید و سالم هستید یکروز این را حتما امتحان کنید‌. این را منی میگویم که نه سالم خورم، و نه صبحانه خور، پس وقتی میگویم سالم است و خوشمزه و تازه صبحانه هم خورده ام، پس دیگر بدانید و آگاه باشید که تعریف الکی ازش نمیکنم. فقط تاکید میکنم که خیلی گرم است و اگر به هر دلیلی گرمی نباید بخورید یا زود کهیر میزنید یا هرچه از این دست، در خوردن اش جلوی خودتان را بگیرید:/

این یک صبحانه ی ترکی یا به عبارتی مربوط به خطه ی آذربایجان است. من  بدین گونه میپزم که مثلا برای دو سه نفر حدود ۱۲ تا خرما یا بیشتر را داخل ظرفی بگذارید و روی آن آب جوش بریزید. البته اگر خرماهایتان نرم باشد نیازی نیست. اما اگر نرم نبود روی آن آب جوش بریزید بگذارید کمی نرم شود. بعد از چند دقیقه هسته ها را در آورید و کمی با گوشتکوب یا چنگال له کنید. بعد مقادیری گردو را خرد کرده( هرچقدر که دوست دارید)  برای این مقدار من حدودا یک مشت کوچک میریزم، بعد دوتا هل را بکوبید، به همراه کمی دارچین و کمی پودر گل محمدی، و یک تکه کره، بگذارید روی گاز و وقتی خرما ها کمی سرخ شدند حدودا سه تا تخم مرغ برای این مقدار، اضافه کنید و کمی نمک و تامام.

به نام خداوند بخشنده ی مهربان، آن خانه شبیه یک خانه ی گه بسته شده است‌. با تشکر از عواملی که در گه کردن خانه مهارت بسیاری دارند مانند پدر خانواده و پسر خانواده‌.

از آنجایی که من یک مادرم، و پسرم در حلق من زیست میکند فلذا هروقت وی مریض میشود من هم مریض میشوم. و بدین شکل شد که چند شب پیش، دوازده و نیم شب روی صندلی های درمانگاه خودم را بغل کرده بودم و از لرز وحشتناک گریه میکردم و دکتر میگفت اوضاع شما خیلی وخیم است و گلویتان عفونت خیلی خیلی شدیدی کرده است. یعنی اگر بخواهم شرح حال گلوی بخت برگشته ام را بگویم همین بس که تمام راه تنفسی ام بسته بود، آب دهانم را نمیتوانستم قورت بدهم و هروقت میخواستم آب دهانم را قورت بدهم از شدت گلو درد گوش ها و صورتم را چنگ می انداختم و چندین پنیسیلین و دگزا و دو بسته آزیترومایسین نوش جان فرمودم و روزها همچون یک جنازه روی زمین ولو بودم و امروز بالاخره بعد از اندکی بهبودیه گلویم توانستم از جایم بلند شوم و به زندگی ام بازگردم که البته چه بازگشت باشکوهی. دلت میخواست خودت را شقه شقه کنی همانجا. راه میرفتی زیر پایت بیسکوییت و خرده نان و برنج میلولید. تمام قابلمه ها در ظرفشویی تلنبار و ظرف ها نصفه نیمه و به شکلی عجیب غریب چپانده شده داخل ماشین ظرفشویی، روی اپن پر، لباس های شسته شده روی زمین ولو، همه جای خانه رختخواب و در یک کلام خانه ای گه بسته شده.

از رسیدگی های همسرم هم اینوسط نگویم که از هرچه مریضی بود سیر ات میکرد!... حالا من که در ذوق وی نمیزنم و در ذوق نزدن از ویژگی های بارزم هست اما تصور کنید با آن وضع گلو و تنفس که قادر نیستی هیچی بخوری حتی آب جوش را به زور و گریه صرفا جهت تسکین گلویت میخوری، وی رفته شیر کاکائو و شکلات خریده و بعد هم کنار بالین ات شکلات را باز کرده و با تمام قواااا اصرار اصرار که بخور خارجی ست، نوتلا دارد، برای تو خریدم:| و به زور شکلات را میخواهد بچپاند در دهانت و تو داری اشک میریزی که بابا گلویم زخم است شکلات چیست دیگر؟ و از انور شیرکاکائو خریده برای تویی که دکتر یک کاغذ پرهیز غذایی داده و در آن شیر و متعلقاتش و هرچه یخ است ممنوع است، آنوقت حتی برده شیر کاکائو را گذاشته در یخچال که قشنگ برایم تگری شود :/ واسه همه پیگیری هات مرسی!... ممنون ولی هیچی ولش کن:|... از سوپی که با راهنمایی خودم و سوال های مرحله به مرحله اش پخت و دست اخر هم خودم با دوتا پتو بلند شدم رفتم جعفری و آبلیمو و رشته و نمک و زردچوبه ای که هزاربار در هرمرحله گفته بودم بریزد را ریختم و دست آخر سوپی تحویل گرفتم با سیب زمینی های با پوست و اندازه ی کله گربه:/ هم دیگر سخنی نگویم. حالا دستت درد نکند من هم که خوردم و چیزی نگفتم ولیکن آخر مرد تو در این سالها در کنار منِ آشپز پنجه طلا نباید هیچی یاد میگرفتی؟ سیب زمینی با پوست من کِی آخر به خورد تو دادم که تو با پوست انداختی؟ باز هم ممنون و مچکر البته و دست اخر یک تشکر ویژه هم کنم از تو و پسرت که همه جای خانه را خیلی ریز ریز در این چندروز به چَثافت رساندید و دست آخر هم وقتی بلند شدم و سلامی دوباره به زندگی دادم و شنیسل مرغ برایتان طبخ کردم و داشتی از پنجه های طلایی ام تعریف مینمودی و میفرمودی که خدا نکنه هیچوقت تو بیفتی، ضربه ی آخر را هم زدی که فرمودی: فردا هم میشه از اون پیتزاهات درست کنی؟:/ ... از ته دل برای خودم آرزوی سلامتی میکنم و از خدا میخواهم مرا برای شما دو تن حفظ کند چون بیم آن دارم در نبود من از گرسنگی و زیستن در میکروب خدایی نکرده خدشه بهتان وارد شود:|

با تشکر.

از مبل خودشو سر و ته میندازه پایین، میاد جلوی صورتم میگه: مامان چی تُده؟ میگم هیچی مامان... دوباره میگه چِیا گِیه میتونی؟ ...میگم هیچی مامان دلم گرفته... دستشو میذاره روی شیکمم میگه من ماسازس( ماساژش) میدم.

به عنوان یه مامانی که در طول ۲۴ ساعت بی وقفه نقش مادری داشتن، یه جاهایی دیگه به معنای واقعی کلمه رد میده از سختی این نقش، اینو میگم: یه شب از اون شبایی که کل روز یه مادریه بی وقفه کردید و خسته و له رفتید بخوابید، ساعت ۱:۲۵ دقیقه شب با صدای مامان مامان بیدار میشید. میپرید از تخت پایین و میرید اتاقش. داره با چشمای بسته قل میخوره...پتو میکشید روش، پس میزنه... یه ذره میشینید کنارش خوابش سنگین بشه بلند بشید برید... در همون حین که چشماش بسته ست و خوابه، بهش میگید بوست کنم؟ با چشمای بسته سرشو تکون میده و میگه آیه!... بوسش میکنید و جلوی خودتونو میگیرید که بیشتر از یکی دوتا بوس نکنید و نچلونید تا خوابش نپره... دوباره توو همون حین که دارید بهش میگید عاشقتم، میمیرم برات؛ با چشمای بسته جواب میده: عه!... درست در همین نقطه از زندگی شما حس میکنید مادر بودن قشنگ ترین لطفی بوده که خدا در حقتون کرده. هرچند سخت اما شیرین تر از عسل...حالا اینوسط از همین تریبون خواستم به عروس آیندمم بگم که ببین دختر این پسر شاخ شمشاد، خسروی شیرین دهنان که دارم میدم بهت، فراموش نکن که جون منه، میفهمی عروس؟ جون!...بیا و قول بده که همیشه مراقب جون من هستی تا من برای ابدیت حتی توو دل خاک هم خیالم راحت باشه...

 

این عکس رو الان توو اینستا اتفاقی دیدم. من این تله تئاتر رو سالها قبل توو شبکه ۴ بارها دیده بودم. اسمش بود" خرده جنایت های زن و شوهری"... دقیقا توو این سالها هم پست هایی که با این عنوان نوشته بودم اینجا، درواقع عنوانی بود که از این تله تئاتر توو ذهنم مونده بود. الان یه خنده عجیبی روو لبم‌ نشسته و یجورایی باورم نمیشه یعنی من نوجوون بودم اینو دیدم؟ زود پیر شدیما:دی

+ حالا درسته که کسی نمیپرسه چرا نیستی؟:/ ولیکن اگر نیستم چون به شدت فکر و ذهنم درگیر مشکلاتی بود از طرفی چون هدرمم بهم خورده و باید لپتاپ رو بیارم وسط تا درستش کنم و با گوشی نمیشه و با پسرمم نمیشه لپتاپ رو دست گرفت چرا که ایشون اجازه نمیدن دو دقه کارتو بکنی و تمام دکمه ها رو میزنه و میخواد دست بگیره و وبلاگمو اینجوری میبینم اعصابم خورد میشه و نمیتونم بنویسم. :|

 

اگر استرسی هستید، اگر الان مثلا تا برای پرواز همسرتونم که نیم ساعت دیگه ست و اون تازه داره از سر سفره ی میزبان بلند میشه که بره فرودگاه و شما داری پشت تلفن جلز و ولز میزنی که نمیرسی خب! با کسی ازدواج کنید که برعکس شما بیخیال عالم باشه. که اگر از روی استرستون هزاربارم بهش زنگ زدید، هزاربار یه موضوعی رو تکرار کردید، هزاربار استرساتون رو بروز دادید، اون هر هزاربار تلفناتون رو جواب بده، هر هزاربار جواب حرفاتون رو بده تا اروم بشید، هر هزار بار با آرامشش آبی باشه روی آتیش شما. 

این به این معنی نیست که استرسای شما یا بیخیالی های اون همدیگه رو آزار نمیده ها، نه خیلی وقتا ممکنه دعواتون بشه و شما هوار بشید سرش که بابا چرا انقدر بیخیالی، ممکنه اون هوار بشه سرتون که استرس به من نده بذار کارمو بکنم، یا حتی بعدا اعتراض کنه که چرا وسط فلان کار انقدر زنگ زدی و ... مهم این حواشی و گاه به گاهش نیست، مهم اون کلیتیه که وقتی شما شخصیتی داری که توو مواقع بحران استرس میگیری کسی کنارت باشه که توو مواقع بحران رفته نشسته داره زرشک پلو میخوره!

+ مثلا بگم سلام، میگید علیک؟:/

میشد که دونه دونه نرید تلگرام و اینور اونور کانال بزنید. میشد که همچنان دور هم بمونیم و بنویسیم و همو بخونیم. میشد تا سالهای سال ماها دنیای خاص خودمون رو داشتیم و کنار هم زندگی میکردیم. ولی خب تک به تک رفتید و نمیدونم و نمیفهمم چرا. چون رفتید یه جای دیگه ولی با همین خواننده ها...برای همین میگم نمیفهمم چرا... میشد ماها برای سالهای سال همو داشتیم... دوستانی ندیده اما نزدیک ترین ها... میشد تا آخر عمر کنار تنهایی های هم بمونیم و یه خونه داشته باشیم توی وبلاگی که همیشه نویسنده هاش با بقیه جاها فرق داشتن. ولی خب اکثرتون نخواستید و رفتید...اونقدر دیگه کسی نیست و انگیزه ای برای نوشتن ندارم از شدت بی کسی و حس غربت اینجا که حتی دست و دلم نمیره عکس هدرم رو که از دسترس خارج شده دوباره آپلود کنم بذارم. منِ الان، آدم از اول شروع کردن نیست. شاید اگر چندسال پیش بود میامدم کنارتون توو کانال ها تا دنیارو راحت تر تحمل کنم ولی الان کشش از اول شروع کردن یه جای دیگه رو ندارم‌. و اونقدر کسی نیست که بخونه با هر پستی که بخوام بنویسم با خودم میگم دیوونه برای کی داری مینویسی؟

واقعا نمیدونم این آخرین نوشته ی منه یا نه..‌ ولی خواستم اگر آخریش بود اینم نوشته باشم که امروز سر سفره شام وقتی پدرم داشت با تن صدای بلند همیشگیش باهام شوخی میکرد که نونارو بذار لای سوسیس! یدفعه پسر دو سال و ده ماهم که فکر کرد پدرم داره مثلا دعوا میکنه با چنگال دستش رفت جلوی پدرم وایستاد و گفت: با مامان من دعوا نکن!... به معنای واقعی کلمه مُردم از عشق... مادر بودن خیلی قشنگه...

مردمان بی فرهنگ و بیشعوری هستیم و حتی بعضا بی رحم. دوست دارید قبول کنید دوست ندارید قبول نکنید ولی ما مردمان بی فرهنگ و بیشعوری هستیم و حتی بعضا بی رحم. از ساده ترین چیزها بگیرید تا الی آخر... یک نمونه ی ساده اش را امروز با چشمان خودم هزاران بار شاهد بودم. هزار بار از داخل بلندگو اعلام کردند که به حیوانات باغ وحش غذا ندهید، اما باز غذا میدادند. نکه بچه ها، نه، بلکه بزرگترها... مثلا پدر خانواده الگوی اول خانواده که روز جمعه ای دست زن و بچه را گرفته آورده باغ وحش اما درواقع دارد میریند با این الگو بودن اش. مسئول مربوطه سوت زنان خودش را به یکی از این پدران الگو! رساند و گفت آقا مگر هی نمیگویم غذا نده؟ چرا باز هی نان میدهی؟ بابا حیوان تلف میشود، این نان نمیخورد غذایش فقط گوشت است. از آنور پدرانی را میدیدم که خودشان را از طناب ها و فنس هایی که کشیده بودند تا کسی نزدیک نشود رد میکردند که مثلا بچه آهو را از نزدیک به پسرشان نشان بدهند. و از آن طرف بچه هایشان دنبالشان از طناب خودشان را رد میکردند و مادر خانواده هم فقط داد میزد که مثلا آرش بچه را کمک کن بیاید پیش تو!...

ما نه تنها بی فرهنگ و بیشعوریم در برخورد با محیط و حیوانات، حتی جالب اینحاست که به هم نوع خودمان هم رحم نمیکنیم. دختر و پسری را میدیدم که دختر اندکی معلولیت داشت و با پسر سالمی ازدواج کرده بود. از روزمره هایش مینوشت و فیلم و عکس میگذاشت. یک جا او و همسر سالم اش داشتند میرقصیدند، فقط باید کامنت ها را میدیدید تا بفهمید چگونه دلم خون شد از این حجم بی فرهنگی و بیشعوری. انگار که همه عقده های زندگی شخصی شان را دلشان میخواست سر دختر معلولی خالی کنند که یک پسر سالم او را گرفته. عقده های ازدواج نکردن های خودشان، عقده های ازدواج های ناموفق خودشان، عقده های زندگی های به فنا رفته ی خودشان، و یا حتی عقده های عاشق نبودن همسران خودشان... تماما عقده و عقده‌.‌.. تا به تیپ و ظاهر او رحم نکرده بودند و ایراد به مو و لباس و هرچه فکر کنید گرفته بودند. و کامنت های بی رحمی که مانند شلاق به صورت میخورد، همه ردیف شده بود: حسم میگه پسره داره خیانت میکنه/ خدایا شانس اینو چرا به من ندادی/ نمیدونم چرا حالم ازت بهم میخوره/ منم فکر میکنم شما دوتا اصلا به هم نمیاین/ آره معلومه شوهرت خیلی دوستت داره، نگاهش به همه دختراست/ تو که بلاگری چرا نمیری دندوناتو درست کنی بعد عکس خنده بذاری؟ دندونات همه زرده و...

 

حق آدمی که از ساعت ۱۱ و نیم صبح رفته است در آشپزخانه و کابینت ها را جا به جا کرده و ساعت پنج دقیقه به ۷ عصر آمده بیرون و کمرش دارد به دو قسمت مساوی تقسیم میشود این نیست که در تاریکی خانه که همه خوابند، برای خودش سوسیس سیب زمینی درست کند و بزند بر بدن؟! هست:|

نشسته بود وسط اسباب بازی هایش و حوصله اش سر رفته بود و هی میگفت مامان بیا پایین... من روی کاناپه نشسته بودم...بینهایت خسته بودم و برای اینکه نخواهد همبازی اش شوم گفتم نمیتوانم زمین سفت است من روی مبل نشسته ام... دستانش را باز کرد گفت: مامان بیا بغل من بیشین...

مادر:(